۱۳۹۷ آبان ۲۹, سه‌شنبه

مجاهد شهید سیدمحمد غیاث سعیدی


مشخصات مجاهد شهید سیدمحمد غیاث سعیدی
محل تولد: بيرجند
تحصیلات: ديپلم
سن: 21
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1361

تا شكوفه سرخ يك پيراهن
سكوتِ شهرِ خاموش با صداي اولين گلوله شكست. بعد صداي  رگبارهاي بي وقفه بود و صفيرِ ستاره هاي سُربي. جمله ي فرياد بر گلويِ  خيابان جاري شد و در انتها,  گلوله اي نقطه وار بر پايان جمله نشست. حماسه ي دهم مردادماه سال 1361, در خيابان 21 متري جِي اينگونه رقم خورد. 
وقتي رفت بيست و يك ساله بود. شايد بگيد بيست و يكسال كه چيزي نيست. خيلي كمه! شايد بگيد حيف بود. هنوز جووني نكرده بود. اما من هيچوقت حتي براي لحظه اي دچار چنين افكاري در رابطه با محمد غياث نشدم... آخه محمد تو همون بيست و يكسال, كاري كه بايد ميكرد رو كرد, يك دم در اين ظُلام درخشيد و جست و رفت! ... عجب دنياييه! بعضي ها دهه ها زندگي مي كنن بدون اينكه بفهمن براي چي اومدن و براي چي بايد برن. بعضي ها هم هستن كه مثل ِ محمدِ ما, تو سن بيست و يك سالگي زندگي رو معنا مي كنن  و حماسه ساز ميشن.»  

رهگذران خيابون 21 متري جِي در روز دهم مردادماه سال 61, با پيكر غرقه در خون جووني مواجه شدن كه بعد از ساعتها درگيري با پاسدارانِ  ظلمت,  به خاك افتاده بود. هيچكدوم از شاهدين اون حماسه از راهي كه محمد غياث تا رسيدن به قله زندگيش طي كرده بود با خبر نبودن. نمي دونستن كه اون جوونِ دلاور سال 1339, در يكي از روستاهاي اطراف بيرجند به دنيا اومده. نمي دونستن كه كودكيش رو در بين روستائيان محروم و ستمزده گذرونده. حتي اين رو هم نميدونستن كه از نوجواني به تاريخ معاصر ميهنمون وسرنوشت حركتهاي آزاديخواهانه مردم ايران علاقمند بوده. از اينكه محمد غياث, در ابتداي مقطع دبيرستان, به همراه خانواده اش به تهران مياد و از نزديك در جريان مسائل اجتماعي و سياسي پايتخت قرار ميگيره هم بي خبر بودن. 

بيايید با هم به واگويه هاي يكي از دوستان دوران دبيرستان محمد غياث گوش كنيم. 
« محمد!  كجايي رفيق؟ دلم برات يه ذره شده, چه بي خبر رفتي! ... يه عكستو گذاشتم تو كيف جيبيم. هر وقت دلتنگ ميشم ميام سراغت. بعد به چشمهاي پر شورت نگاه مي كنم و ميرم تا روزهاي مدرسه. محمد يادته چه آتيشي ميسوزوندي؟ هرجا كه تو بودي پشت ما هم گرم بود. اصلا دل و جيگر پيدا ميكرديم. يادته چطور پدر اون مديرِ ساواكي رو در آوردي؟ اونقدر ازش متنفر بودم كه حتي اسمش هم يادم نمونده. هيچوقت يادم نميره محمد. يه روز با اون هيكلش اومد وايستاد جلوي تو و بهت گفت: «آخه تو از جون من چي ميخواي؟ » بعد تو مثل شير غريدي و در اومدي كه: «من از تو چيزي نميخوام. ما مديرو معلم متعهد ميخوايم نه ساواكي و نوكر رژيم. » .... باور كن محمد هنوز كه هنوزه وقتي ياد اون جمله ات مي افتم ضربان قلبم تغيير مي كنه. اون مدير ساواكي تو رو ول نكرد. تو هم ولش نكردي. از تحصن و اعتراض و اعتصاب شروع كردي و رفتي تا به آتيش كشيدنِ دفترِ مدير! صداي كوكتل مولوتوفي كه نثارش كردي هنوزم تو گوشمه. شونزده سالت بيشتر نبود, نه؟!»

آره اون موقع 16 سالش بود. سه سال بعد هم وقتي 19 سالش شد, با همون سر پرشوري كه داشت به چهره ي شاخص جوونهاي محله شون در جريان قيام هاي انقلاب ضد سلطنتي تبديل شد. خودش لحظاتِ خاطره انگيز قيام بهمنِ 57 رو اينطور توصيف ميكرد: 
«زيباترين لحظات مبارزه ي مردم, شبي بود كه اكثر زنان و كودكان و جوانان و سالخوردگان, با سلاح و بي سلاح راه رو بر غرش تانكهاي قشون ضد خلقي شاه بستن .»

محمد غياث, همونقدر كه از لحظاتِ همبستگي و ايستادگي مردم به وجد مي اومد, همونقدر هم از مفتخوارگي و موج سواري آخوندهاي بي عمل در جريان انقلاب ضد سلطنتي به خشم مي اومد. 

«آخه بچه ها و جوونهاي مردم دارن ميجنگن و خون ميدن بعد يه آخوند عافيت نشين مثل هادي غفاري بلندگو رو گرفته دستش داره به همون مردم ميگه :«بريد ببينيد اون بالا يه تانك زديم به چه بزرگي!!!! اينا يه مشت فرصت طلبن! ميخوان انقلابو از چنگ مردم در آرن.»

ديدن اين واقعيتها به مرور محمد غياث رو با ماهيت واقعي آخوندهاي دزد آشنا كرد و ضرورت مرزبندي با ارتجاع و رو آوردن به نيروهاي انقلابي رو براش روشن كرد. در همون زمان بود كه به همراه ساير جوونهاي هم سن و سالش اولين انجمن هاي دانش آموزي رو تشكيل داد و بعد از گرفتن ديپلم بطور تمام وقت همراه با دانش آموزان هوادار مجاهدين به فعاليتهاي افشاگرانه پرداخت و جزو اولين گروه از ميليشياهاي مجاهد خلق بود . بعد از اون هم با مطالعه ي آرمانها و اهداف مجاهدين و شركت در ميتينگها و سخنراني هاي مسعود رجوي, آگاهي و شناختش از مجاهدين رو بيشتر  كرد و به انتخابش عمق داد.
   
«ميدوني محمد! خيلي وقتها با ديدن روحيه سرشار و شور و حال تو براي مبارزه, به حالت غبطه ميخوردم. هميشه يه جور بودي! هميشه پرانرژي و عاشق ! چه اون زمان كه توي فاز سياسي, فرمانده تيمهاي ميليشيا بودي و رژه ميرفتي و شعار ميدادي و نشريه ميفروختي, چه اون وقت كه توي فاز نظامي, دليرانه مي جنگيدي و تو دل تاريكي زبونه مي كشيدي! ... اون روز كه خونة برادرتو محاصره كردن رو يادت مياد؟ ميخواستن دستگيرت كنن. دو روز تمام  كوچه هاي اطراف اون خونه رو مراقبت كردن. بعد كه تو اومدي وسط كوچه باهاشون مواجه شدي. 5 تا پاسدار تا دندون مسلح بودن. تو سلاح نداشتي! دستت خالي بود ولي برديش سمت كمرت. پاسدارا حساب كار اومد دستشون! آخه مجاهد ِ خلقو ميشناختن. اهالي محل برام تعريف كردن كه تا ديدن تو دست به كمر شدي, دو تا پا داشتن, دو تا پاي ديگه هم قرض كردن و رفتن كه رفتن. شايد باورت نشه محمد اما, داستانِ قهرماني اون روز تو, مدتها سر زبون اهالي محل بود. به هر كي ميرسيدي با خوشحالي داستانو تعريف ميكرد و به ريش آخوندا ميخنديد. فراموش نميشي رفيق! هنوز هم اسمت سر زبونهاس!» 

شما به من بگيد! بگيد وقتي كه دزد چپاولگر به خونة نوسازمون حمله كرد و هست و نيستمون رو به تاراج برد, وقتي تمام اتاقها رو بر سر اهالي خونه ويران كرد و به جان و مال و ناموسمون دست انداخت. وقتي هوا رو ازمون گرفت و كودكانمون رو بي آينده كرد. اونكه اهل خونه اس چيكار بايد ميكرد؟ اين سئوال جدي ترين سئواليه كه همه اهالي خونه بايد بهش جواب بدن! آيا بايد به مرگ تدريجي تن داد؟ آيا بايد نا اميد شد؟ آيا بايد خونه رو رها كرد؟ آيا بايد با دزد سازش كرد يا بايد به نبرد با دزد نابكار برخاست؟ كدوم يك از اين راه ها درسته؟ تسليم شدن يا ايستادن براي بازپس گيري حقوق به يغما رفته؟ مجاهد شهيد محمد غياث الدينِ سعيدي, 36سال پيش يعني وقتي كه دزد بزرگ آرزوهاي مردم ايران, خميني به كاروانِ انقلا ب زد, راه دوم رو بر گزيد. راه شعله كشيدن وستاره شدن رو!

«محمد! اي كاش كنارت بودم و همنفسي با تو رو تو آخرين لحظاتِ زندگيت تجربه ميكردم. اي كاش كنارت بودم و مي ديدم كه توي اون  ظهر گرم تابستون, چطور از خيابونِ آزادي پيچيدي توي 21 متري جي و به سمت پايين پا تند كردي. نزديك پايگاه ِ همرزمانت كه رسيدي متوجه فضاي مشكوكِ كوچه شدي! بعد صداي رگبارِ مسلسل مزدوران بود كه باعث شد همه چي دستگيرت بشه. معطل نكردي, از رو ديوار يه كوچه پريدي و دويدي تا برسي به كوچه بغلي. اونجا چهارتا مزدور جلوت سبز شدن. با خونسردي از كنارشون رد شدي. يكيشون گفت: آيا اين طرفا يه منافقو نديدي؟ تو بي تفاوت سر تكون دادي و رفتي. اما چند قدم بيشتر نرفته بودي كه يه خائن شناساييت مي كنه و فرياد ميزنه و ميگه بگيريدش اين خودش مجاهده. بعد هم هوشياري تو بوده و كشيدن به موقع سلاح و آغاز نبردي نا برابر. خوش به سعادتت برادر!  مث موج فرا رفتي و خوابِ دريا رو به هم زدي! خوش به سعادتت».

جسارت و شجاعتِ مجاهد شهيد محمد غياثِ سعيد, نقشي از نقشهاي بيشمارِ تابلوي مقاومت مردم ايران در برابر استبداد مذهبيه. تابلويي كه ميره تا به اعتبارِ همين خونهاي آگاهي بخش و همين راهگشايي هاي چشمگير تكميل بشه و فردا رو به تاريخ ايران هديه كنه. در برابرِ عشقِ فروزان اين شهيدِ مجاهد خلق سر تعظيم فرود مياريم و براي ادامه ي مسيرِ تابناكش كه چيزي جز آزادي ايران نبود ميثاق مي بنديم! 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۲۲, سه‌شنبه

مجاهد شهید سعید ناجی


مشخصات مجاهد شهید سعید ناجی
محل تولد: مشهد
تحصیلات: متوسطه 
سن: 17
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: 1360


فرازي از زندگي مجاهد شهيد «سعيد ناجي»
سعيد پسري آروم و ساكت و بسيار ملايم و مهربان بود؛ با عطوفتي سرشار به مردم كه زبانزد همه بود. 
17دي سال 43 در مشهد بدنيا آمد. دوران دبستانش رو در يكي از دبستانهاي دولتي مشهد گذروند. سال اول دبيرستان رو به دبيرستان ابوذر رفت و از همون اوايل سالهاي 58 كه وارد فعاليت سياسي شد به انجمن جوانان مسلمان محلات پيوست و با شناختي كه توسط برادرش به سازمان مجاهدين خلق پيدا كرده بود و مطالعهاي كه خودش در مورد آرمانها و سازمانهاي مختلف و ايدئولوژي اونها كرده بود به سازمان پيوست. سعيد در درست كردن نمايشگاههاي سازمان و پهن كردن بساطهاي افشاگرانه عليه خميني و رژيمش عنصر فعالي بود. 
از مرداد 60 از خانواده جدا شد و با همة وجود در اختيار سازمان واهدافش قرار گرفت. تا اينكه بعد از دستگيري برادرش شناسايي شد و دستگيرش كردند. 

پاهاي سعيد از شدت شكنجه و كابل كبود شده بود و ورم كرده بود و جاي پابندهاي روي مچهاي پاش ديده ميشد. 
بعد از شكنجه هاي بسيار بالاخره او رو همراه با  برادر 18ساله اش مجيد در سحرگاه 24آبان به شهادت رسوندند.

سعيد  عاشق مطالعه بود. توي كار آنچنان با پشتكار بود كه هيچوقت احساس نميكردي كه خسته اس! آخرين روزهاي قبل از دستگيريش رو با سختي بسيار سپري كرد. هيچوقت يادم نميره! همة دار و ندارش رو در اختيار سازمان قرار داده بود. خيلي مهربون و رئوف بود، باگذشت بود و براي هر كس حاضر به فداكاري بود. بعد از شهادت سعيد، كساني كه حتي با عقيدة  او مخالف بودند اما در غم از دادنش سخت گريه كردند.

آنان…براي دشمني با راستي
اعدام شان کردند
و هنگامي که ياران
با سرود زندگي بر لب
به سوي مرگ مي رفتند
اميدي آشنا مي زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگي آواز مي خواندند
و تاپايان راه روشن خود با وفا ماندند.

مریم رجوی: از عموم هموطنان می‌خواهم در کارزار ملی جمع‌آوری اطلاعات شهیدان، پیدا کردن مزارهای پنهان‌شده، و افشای آخوندها و جلادان دست‌اندرکار این جنایت، فعالانه مشارکت کنند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۲۰, یکشنبه

مجاهد شهید اعظم صفاران


مشخصات مجاهد شهید اعظم صفاران
محل تولد: قوچان
تحصیلات: متوسطه 
سن: 18
محل شهادت: قوچان
تاریخ شهادت: 1361

مریم رجوی: این زمزمه نیمه‌شبان آن‌هاست که هنوز به گوش می‌رسد:
من مرغ آتشم
می‌سوزم از شراره‌ ا‌ین عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم،
چون شعله‌ها‌ی سرکش جانم فرو نشست،
آنگاه باز،
از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می‌شود.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۱۴, دوشنبه

مجاهد شهید پرویز قوامیان


مشخصات مجاهد شهید پرویز قوامیان
محل تولد: سبزوار
تحصیلات: ديپلم
سن: 22
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: 1360

آه... اگر آزادي سرودي ميخواند
كوچك
همچون گلوگاه پرنده ئي
هيچ كجا ديواري فروريخته برجاي نميماند. 

راستي اگه آزادي يه روز بخواهد سرودي بخواند يا حرفي بزند, به نظر شما از چه مي گويد؟ از سالهاي دور و درازي كه در اسارت بوده است؟  از دردهايش؟ از تاريكي كه او را  اسير كرده بود؟ از چشمهايي كه منتظرش بودند يا از چشم به راهيهاي خودش؟ از فريادهايي كه بخاطرش كشيده شد يا فريادهاي خودش در قفس؟ 

اگر آزادي سرودي ميخواند 
كوچك كوچك تر حتي از گلوگاه يكي پرنده 
ساليان بسيار نميبايست دريافتن را 
كه هر ويرانه نشاني از غياب انساني است
كه حضور انسان 
آبادانيست 

ميگن براي هر چيزي آستانه اي هست, آستانه درد, آستانه عشق, آستانه تحمل… يعني براي هر چيزي سقفي وجود داره شاخصي هست, حد و مرزي  هست و نهايتي! ميگن هميشه اين آستانه ها ميزان ثابتيه. ميگن انسانهاي كمي هستن كه ميتونن نهايت ها رو بينهايت كنن… من اما,  كسايي رو ميشناسم كه آستانه تحمل و اراده شون رو به اندازه آستانه عشقشون به آزادي اونقدر بالا  و بالا ميبرن كه كلمه آستانه از معني مي افته و مرزي  و شاخصي ديگه وجود نداره…اونقدر كه همه حصارها رو ميشكنن, همه بندها رو پاره ميكنن, اونقدر كه خودشون به درجات والاي انسان متعالي ميرسن. به قول شاعر رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند! 

پرويز با انقلاب ضد سلطنتي با سازمان مجاهدين خلق ايران آشنا شد و به عنوان هوادار كار ميكرد, بعد از30 خرداد سال60  كه خميني تمام روزنه هاي آزادي رو بست و تصميم گرفت چهرة مستبد خودش رو بيپرده نشون بده و به تظاهرات مسالمت آميز مردم دستور تيراندازي داد و بعد از روزي كه به قول خود پرويز  مرز بين حق و باطل و خلق و ضد خلق ديگه روشن شده بود, به صورت شبانه روزي فعاليتهاش رو ادامه ميداد تا اينكه در تهران دستگير شد. شهامت و مقاومتش اونقدر زياد بوده كه رئيس دادگاه موسوم به انقلاب, حكم اعدام زير شكنجه براش صادر كرد.

یکی از همرزمان پرویز: يه بار تو سال 60, چند روز بعد از 30 خرداد تو يه قرار كه با هم داشتيم و بحث 30 خرداد رو من كردم پرويز خط خيلي باريكي  روي زمين كشيد و گفت: غلام بعضي اوقات مرز بين حق و باطل وخلق و ضد خلق از اين هم باريكتره , بايد مواظب بود كه هيچ وقت از اين خط عبور نكني, پل صراط به راستي بعضي وقتها اينه…

حكم آخوند مرتجعي كه بعنوان قاضي كار ميكرد, اعدام بود. البته قبل از اعدام اون رو تا سرحد مرگ شكنجه ميكردند. پس از شكنجة فراوان بود , پاسداران جلاد هم با پنجه هاي وحشي و انواع و اقسام شكنجه ها تلاش ميكردن تا اون رو در هم بشكنن,  اما مقاومت پرويز زير شكنجه اونها رو به زانو در آورده بود.

اگر بايد در برابر گلوله هاي مذاب بايستم
اگر بايد نفسهاي آخر خود را بكشم و آنگاه در خون غلتم
دشمن انسان سازش نميكنم 
و تا پايان ميجنگم
اما از تكرار نام مقدس آزادي باز نمي ايستم.

وقتي به بند آوردنش از شدت شكنجه, از اون جثه و هيكل قوي چيزي نمونده بود, ولي با اراده يي كه داشت شروع به ورزش كرد و تنها كسي بود كه ديدم دنبال نقشه زندانه و به هر دري ميزد كه بتونه فرار كنه, با اومدن پرويز و اون روحيه جنگندگي اش شاخص مقاومت بود, روحيه عجيبي داشت, يه تهاجم فوق العاده, تو كمترين وقت لب خوني رو ياد گرفت و زماني كه به هواخوري ميرفت از تكون خوردن لب بچه ها اخبار و اطلاعات رو ميگرفت و به بقيه بچه ها هم ميداد. شكنجه گرها, اونقدر شكنجه اش كرده بودن كه ديگه اواخر پاييز سال 60 كه بچه ها اون رو ديده بودن نيمي از بدنش فلج شده بوده و نميتونسته راه بره و بالاخره پاييز سال 61  در زير شكنجه هاي وحشيانه پاسداران به شهادت رسيد. 

فريادي در افكن و جانت را به تمامي پشتوانه آن كن
فرياد آزادي!

به نظر شما اگه يه روز آزادي سرودي بخونه, اگه يه روزي آزادي بخواد حرف بزنه نام و خاطره پرويز و پرويز ها كه فرياد آزادي سردادند و جونشون رو پشتوانه اين فرياد كردند تو تك تك واژه هاشون نيست؟ 

مریم رجوی: بله، چنان‌که مسعود، درباره این شهیدان گفته‌ است:‌ این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند... 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید مرتضی لقاء برازنده

مرتضی لقاء برازنده (امین) سال۱۳۳۶ در شهر مشهد به‌دنیاآمد. پس از گذراندن تحصیلات متوسطه وارد دانشگاه شد. مرتضی یکی از هزاران دانشجویی است که ...