۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

مجاهد شهید مسعود خليل‌زاده



مسعود خلیل‌زاده سال ۱۳۴۲ در سبزوار متولد شد. او دانش‌آموز سطح متوسطه بود. رژیم جنایتکار خمینی او و هشت مجاهد خلق را در تاریخ ۹شهریور۱۳۶۰ در تپه‌های شمال سبزوار تیرباران کرد.
خاطره یکی از دوستان مجاهد شهید مسعود خلیل‌زاده درباره قهرمانی این شهید و ظلمی که رژیم بر خانواده‌ او روا داشته است را می‌خوانیم:
« هنوز بعد از گذشت ۲۳سال قیافه مسعود خلیل‌زاده خوب‌خوب یادم مانده است، ورزش میلیشیا را او به‌من یاد داد. هرروز ورزش می‌کرد و با این که می‌دانست به‌زودی اعدام خواهد شد، غذایش را مرتب می‌خورد، مطالعه و ورزشش را انجام می‌داد. من از این‌که در روزهای آخر عمرش، او را این‌قدر سر‌حال و سر‌زنده می‌دیدم بسیار انگیزه می‌گرفتم. وقتی پاسدارها او را بیرون می‌بردند، چشمهایش را می‌بستند و مسعود با دستهای مشت‌کرده راه می‌رفت. برخوردش با پاسدارها از موضع بالا بود و اگر پاسداری بی‌حرمتی روا می‌داشت، به آنها تهاجم می‌کرد. پاسدارهایی که فامیل مسعود بودند می‌گفتند، این هم مسعود رجوی سبزواریهاست. *** نهم شهریور۱۳۶۰ در شبی غمگین، ۹مجاهد خلق را در تپه‌های شمال سبزوار بی‌رحمانه تیرباران کردند. واین در حالی بود که حتی یک عمل نظامی هم تا آن‌موقع در سبزوار صورت نگرفته بود. خبر در همه جای شهر و تمام روستاها پیچد. آقای علوی از روحانیون قدیمی سبزوار به احکام اعدام اعتراض کرد ولی او را متهم به جانبداری از مجاهدین کردند و به اعتراضش توجهی نکردند. بعد از انفجار دفتر نخست‌وزیری رژیم و به هلاکت رسیدن رجایی و باهنر، پاسداران در شهر با بلندگو اعلام کردند که دیگر به زندانیان مجاهد رحم نمی‌کنند و همه را اعدام خواهند کرد. همان شب، جلادان در بهت و ناباوری مردم شهر، ۹جوان رشید از بهترین فرزندان این مرز و بوم را به جوخه‌های اعدام سپردند. اولین گروه از مجاهدین این سرزمین، شیخ حسن جوری، عبدالرزاق باشتینی و سرزمین انقلاب سرخ سربداران اولین نهضت تشیع علوی، در خون می‌غلتند و باز هم تاریخ تکرار می‌شود. مردم شریف سبزوار در سحرگاه نهم شهریور، وقتی از خواب بلند می‌شوند، سرهای شیخ حسنهای خود را بر طاق مسجد جامع، بالای دار می‌یابند. ۹سربدار، ۹مجاهد خلق، از تبار همان سربدارانی که اجداد تاریخی ما مجاهدین بودند. ۹ گل سرخ از نسل مسعود. یکی از این نه گل سرخ، مسعود خلیل‌زاده، پسر مدیر دیبرستان ما بود. شب ۹شهریور، در خانه همسایه ما سر و صدایی بلند شد. با برادرم به سرعت خودمان را آن‌جا رساندیم. عمه رقیه با شنیدن خبر شهادت مسعود بی‌هوش شده بود. مادر و پسرش بالای سر او گریه می‌کردند. وقتی به هوش آمد با دیدن من داد زد: مسعودم را کشتند و دوباره بی‌هوش شد. برادرم که مارکسیست بود از شنیدن خبر اعدام مسعود به‌هم ریخت و همه اختلاف عقیده‌اش را کنار گذاشت و برای بردن عمه رقیه به بیمارستان، به‌سرعت خودرو آماده کرد. همان شب اصغر، دبیر زبان ما، با ماشین ژیانش پدرم و چند نفر از اهالی ملایجرد را به شهر برد. فردای آن‌روز، وقتی برای شناسایی پیکرهای شهیدان به سردخانه بیمارستان امداد سبزوار رفتند، نه جسد زیر پتو بود. در کنار یکی از آنها کفش کوچکی افتاده بود. در میان مجاهدین قتل‌عام‌شده یک نوجوان هم بود. پدر مسعود بالای سر یکی از پتوها می‌ایستد. هیکل درشت و تنومند جوانی را که زیر پتو آرام و برای همیشه به‌خواب رفته بوده، با اشاره دست نشان می‌دهد. فریادی می‌کشد و بی‌هوش می‌شود. 
پدرم و دوستانش پیکر پاک مجاهد شهید مسعود خلیل‌زاده را در روستای ابارش از روستاهای اطراف سبزوار دفن می‌کنند. دژخیمان چهار گلوله ژ-3 به سینه‌اش شلیک کرده بودند. جای شلیکها از جلو شبیه چهار اثر سیگار بود ولی از پشت و زیر کتفها کاملاً باز شده بود. دستهای نیمه‌مشت مسعود نشان می‌داد که با مشتهای گره‌کرده پای چوبه‌دار رفته است. پیکر مسعود را در حوضچه چاه آبی که همان نزدیکی بود قرار می‌دهند. خون سرخی که موقع شستن از محل اصابت گلوله‌ها بیرون می‌ریزد. تمام آب حوضچه را سرخ می‌کند و جریان آب، خون را تا دوردستها با خود می‌برد. حاجی احمد، پیر محمد، گل‌محمد و موسی‌الرضا خلیل‌زاده با دیدن خون سرخ در بستر جوی آب و قامت رعنا و تنومند جوان رشیدی که در آب خون‌آلود شناور شده بود، بلند بلند می‌گریند. در مراسم تشییع جنازه مسعود، مادرش انور افتخاری، شیرینی پخش کرد. 

روستای ملایجرد در سوگ فرزند آقا مدیرشان عزا گرفته بود و در همه جا خمینی را لعن می‌کردند. یکماه پیش از اعدام مسعود، او را در بازداشتگاه دیده بودم. به من گفت که می‌خواهند اعدامش کنند. باور نبودن این جوان رعنا دیوانه‌ام می‌کرد. هر وقت به دشت می‌‌روم و چشمم به ارتقاعات شمال روستا می‌افتد، ارتفاعات شمال سبزوار و صحنه اعدام مجاهدین به ذهنم می‌زند. دیدن خرمنهای گندم، من‌را به یاد شبی می‌اندازد که آن مجاهدان، قبل از اعدام بعد از نمایشنامه‌یی که بازی می‌کنند ترانه سرودی می‌خوانند: بر خیز بردار دهقان آمد به‌سر دوران نامرادی،… گندم طلا را، عصمت خدا را دسته دسته کن… 
یک‌روز ظهر که تشنه‌ام شده بود. برای خوردن آب، کنار چاه رفتم. از دهانه لوله موتور، آب زلال و شیرین با فشار بیرون می‌زد. دستانم را زیر لوله آب گرفتم تا آبی را که به‌شدت از برخورد با دستانم به بالا پرتاب می‌شد بخورم، چشمم به آب حوضچه افتاد. تصویر دو پیرمرد و پدرم را دیدم که پیکر مسعود را بلند کردند و در آب می‌شستند. خون مسعود در آب جاری شد و رفته رفته کل آب به رنگ خون در آمد. به آرامی بلند شدم و از آن‌جا فاصله گرفتم. 
بعد از شهادت مسعود تعداد زیادی از فامیلهای پدریش که طرفدار رژیم بودند تغییر مسیر دادند و به صف مخالفان پیوستند. آقا مدیر برای این‌که پدرم او را در روزهای سخت شهادت پسرش همراهی و پشتییبانی کرده بود هر وقت از مشهد به ملایجرد می‌آمد اول به خانه ما و پیش پدرم می‌آمد و بعد سراغ فامیلهایش می‌رفت. و من هر هفته چند بار پیش او می‌رفتم. یک روز که پیش آقا مدیر رفتم، دفترچه شعری را نشانم داد و گفت: مدتی که در مشهد زندگی می‌کرده، هر روز پیاده در کنار اتوبان وکیل‌آباد در رسای فرزندان شهیدش (مسعود و سعید) شعرهایی را زمزمه می‌کرده است. شعرها را می‌خواند و با هر بیت آن می‌گریست».



با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید مرتضی لقاء برازنده

مرتضی لقاء برازنده (امین) سال۱۳۳۶ در شهر مشهد به‌دنیاآمد. پس از گذراندن تحصیلات متوسطه وارد دانشگاه شد. مرتضی یکی از هزاران دانشجویی است که ...